امروز شنبه 03 آذر 1403 http://yazd.cloob24.com
0

آلبرت بندورا Albert Bandura درآلبرتای شمالی در کانادا متولد شد. او در دانشگاه آیوا تحت تأثیر کنت اسپنس Kenneth Spence از پیروان هال ونیز تأکید عمومی بر تحلیل دقیق مفاهیم و پژوهش های حساب شده آزمایشی قرار گرفت. در خلال این ایام او تحت تأثیر آثار میلر و دالارد هم قرار داشت

جنبه های متمایز نظریه شناختی – اجتماعی و فرض های بنیادی آن:

تأکید بر انسان به عنوان موجودی فعال (دیدگاه عاملی agency؛ به این معنی که انسان از توانایی کنترل کردن ماهیت و کیفیت زندگی خود برخوردار است)

تأکید بر ریشه های اجتماعی رفتار

تأکید بر فرایندهای شناختی (فکری)

تأکید بر رفتار وابسته به موقعیت خاص

تأکید بر تحقیق منظم

تأکید بر یادگیری الگوهای پیچیده رفتار در غیاب پاداش

شخصیت تعامل رفتار، شناخت (عوامل شخصی) و محیط است

بسیاری از عوامل تأثیرگذار بر زندگی انسان نتیجه رویدادهای غیرمنتظره و پیش بینی نشده هستند

انسان از توانایی به کارگیری زبان و نمادهای دیگر برای تنظیم زندگیش برخوردار است

ویژگی برجسته انسان شکل پذیری است، یعنی توانایی آموختن انواع رفتار (تفاوت بندورا و اسکینر در این است که بندورا بیشتر بر یادگیری جانشینی تأکید دارد. همچنین معتقد است تقویت زمانی تأثیر بیشتری داردکه فرد از رابطه عمل و پیامد آگاه باشد، یعنی میان شناختی)

انتظارات و باورها:

نظریه شناختی – اجتماعی بر انتظارات افراد از رویدادها و باورهایی که درمورد خود دارند، تأکید دارد. برای مثال، افراد انتظاراتی از رفتار دیگران دارند و پاداش ها و تنبیه هایی را برای رفتار خود در موقعیت های مختلف توقع می کنند. آن ها هم چنین باورهایی در مورد توانایی های خود در حل مسائل و چالش ها در موقعیت های خاص در ذهن خود می پرورانند.بدیهی است که این باورها، متضمن فرایندهایی شناختی مانند طبقه بندی موقعیت ها (مثل موقعیت کاری، تفریحی، رسمی، آرام و ترسناک)، پیش بینی آینده و واکنش به آن است. آن چه که باید تأکید شود ویژه بودن موقعیت فرد در ایجاد انتظارات و باورها در اوست؛ یعنی اگرچه افراد ممکن است باورها و انتظاراتی کلی داشته باشند، مانند کنترل درونی و انتظارات تعمیم یافته ای که راتر مطرح می کند، آن چه که مهم تر است، انتظارات و باورهایی است که در موقعیت های ویژه یا گروهی از موقعیت ها شکل می گیرد. وقتی نتوانیم موقعیت ها را از یکدیگر تمیز دهیم، در همه آن ها یک جور رفتار می کنیم. هیچ جانداری در چنین شرایطی زنده نمی ماند. تمییز بین موقعیت ها به دلیل نیازهایی که ارضاء می کند (مثل گرسنگی، نیاز جنسی، امنیت) برای حیات ضروری است. علاوه بر این به دلیل قابلیت زیاد شناختی، انسان، تفاوت های بسیار ظریفی بین موقعیت ها قائل می شود. بنابراین یک فرد یک موقعیت را تهدید کننده و دیگری آن را هیجانی و جالب ارزیابی می کند. یک فرد دو موقعیت را مشابه و دیگری آن را از یکدیگر متمایز به حساب می آورد. بدیهی است که رفتار فرد بسته به برداشت او از موقعیت، متفاوت است.براساس نظریه شناختی- شناختی، جوهره اصلی شخصیت در برداشت متفاوت افراد از موقعیت ها و در الگوی رفتاری، که براساس آن برداشت شکل می گیرد، نهفته است.

تمایز بین موقعیت ها و ثبات شخصیت:

براساس این نظریه، افراد، انتظاراتی از نوع اگر … پس را شکل می دهند: اگر این موقعیت پیش آید، سپس می توانم انتظار داشته باشم که چنین اتفاقی بیفتد. در نتیجه، الگوهای ثابت روابط موقعیت – رفتار شکل می گیرد. تحقیقاتی که گزارش های شخصی را ملاک قرار داده اند، به وضوح از این واقعیت که افراد در انواع موقعیت ها، حالات متفاوت دارند و براساس آن عمل می کنند، حمایت می کند. برای مثال، ممکن است آزمودنی گزارش کند که در موقعیت خارج از منزل با همسالان احساس آرامش کی کند در حالی که با همان گروه در منزل احساس تنیدگی دارد. به طوری که روان شناسان صفات پیشنهاد می کنند در مجموع رفتارهای افراد در موقعیت های مختلف از یکدیگر متفاوت است. ولی سوال اساسی برای نظریه شناختی – اجتماعی این است که آیا افراد را می توان براساس الگوهای مشخص رابطه رفتار – موقعیت توصیف کرد. به بیان دیگر، آیا الگوهای رفتاری افراد حتی زمانی که در یک صفت مشترک هستند از یکدیگر متفاوت است؟ یعنی آیا دونفر که در بروزفتار چرخاشگرانه در یک سطح هستند می توانند در صفتی مانند پرخاشگری هم نمره یکسانی بگیرند، ولی در نشان داد پرخاشگری در موقعیت های مختلف از یکدیگر متفاوت باشند؟ میشل و همکاران او نشان دادند دو نفر که دارای نیمرخ های متفاوتی در پرخاشگری کلامی در موقعیت های مختلف اند هریک از این نفر در درون موقعیت های خاص به صورت یکنواخت و همسان رفتار می کنند در حالی که در موقعیت های مختلف عملکرد متفاوتی داشته اند. میشل و همکاران او براین عقیده اند که افراد در مورد رابطه بین رفتار و موقعیت، نیمرخ های مشخصی دارند که کارکردهای رفتاری نامیده می شود. براین اساس برخلاف تأکید نظریه صفت بر رفتار پرخشگرانه در موقعیت های مختلف، نوعی ثبات درونی فردی در الگو و سازمان رفتار وجود دارد که به نظر می رسد به خصوص برای روان شناسی شخصیت در شناخت عملکرد انحصاری افراد بسیار با اهمیت است.

عامل جانشین:

بندورا (2000،2001) اخیراً تأثیر جانشین ** را به عنوان یکی از سه شکل عامل بودن انسان تشخیص داد. «جانشین عبارت است از کنترل غیرمستقیم برآن دسته از شرایط اجتماعی که زندگی روزمره را تحت تأثیر قرار می دهند». بندورا (2001) خاطر نشان کرد که هیچ کس وقت، انرژی و امکانات کافی را برای تسلط یافتن برتمام زمینه های زندگی روزمره ندارد. عملکرد موفقیت آمیز الزماً مخلوطی از اتکا به عامل جانشین را در برخی زمینه های عملکرد ایجاب می کند (فیست). افراد برای تعمیرکردن تهویه مطبوع، دوربین، یا اتومبیل قابلیت شخصی ندارند. با این حال آن ها، با توسل به سایر افراد برای تعمیرکردن این چیزها از طریق عامل جانشین می توانند به هدف های خود برسند. افراد به شیوه های مختلف سعی می کنند زندگی روزمره خود را تغییر دهند.مثلاً آن ها برای فراگیری مهارت های مفید معلم می گیرند برای چمن زدن کسی را استخدام می کنند.

با این حال جانشین یک نقطه ضعف دارد. افراد با اتکای خیلی زیاد به شایستگی و توانایی دیگران ممکن است درک کارایی شخصی و جمعی خود را ضعیف کنند. امکان دارد همسری برای مراقبت از زندگی خانوادگی به دیگری وابسته باشد؛ شاید فرزندان نوجوان یا جوان از والدین شان توقع داشته باشند از آن ها مراقبت کنند، امکان دارد شهروندان برای تأمین مایحتاج زندگی به دولت شان متکی باشند (فیست).

کارآیی جمعی:

سومین شیوه عامل بودن انسان کارآیی جمعی collective efficacy است. بندورا (2000) کارایی جمعی را به این صورت تعریف کرد: «اعتقاد مشترک افراد به نیروی جمعی شان برای به بارآوردن نتیج مطلوب» به عبارت دیگر، کارایی جمعی عبارت است از اطمینان افراد از این که تلاش های مشترک آن ها تغییرات اجتماعی به بار خواهد آورد. کارایی جمعی، به جای «ذهن» جمعی، از کارایی شخصی افرادی که باهم کار می کنند ناشی می شود. با این حال، کارایی جمعی یک گروه نه تنها به آگاهی و مهارت تک تک اعضای آن بستگی دارد بلکه اعتقاد آن ها به این که می توانند به صورت هماهنگ و تعاملی با یکدیگر کار کنند نیز به این نوع کارایی وابسته است (بندورا، 2000). امکان دارد کارایی شخصی بالا اما کارایی جمعی پایین داشته باشند (فیست).

خودگردانی:

در صورتی که افراد کارایی شخصی بالایی داشته باشند، از اتکای خود به جانشین ها مطمئن باشند و از کارایی جمعی محکمی برخوردار باشند، توانایی زیادی برای تنظیم کردن رفتار خودشان خواهند داشت.انسان ها با استفاده از تفکر تأمل آمیز، می توانند محیط شان را دستکاری کنند و پیامدهای اعمال شان را به بارآورند. این پیامدها به الگوی جبرگرایی متقابل پس خورانده می شوند و افراد را قادر می سازند رفتار خودشان را کنند.

بندورا (1994) معتقد است، افراد برای خودگردانی از راهبردهای واکنشی و پیشتازانه استفاده می کنند، یعنی آن ها به صورت واکنشی سعی می کنند اختلاف بین دستاوردها و هدف شان را کاهش دهند؛ اما بعد از این که به این اختلاف ها خاتمه دادند، به صورت پیشتازانه هدف های تازه تر و عالی تر را برای خودشان تعیین می کنند. «افراد از طریق کنترل پیشتازانه با تعیین کردن هدف های با ارزشی که حالت عدم تعادل ایجاد می کنند، اعمال شان را با انگیزه و هدایت می کنند و بعد توانایی ها و تلاش های خودشان را براساس برآورد پیشاپیش از آن چه برای رسیدن به این هدف ها ضرورت دارند، بسیج می کنند». اعتقاد به این که افراد به دنبال حالت عدم تعادل هستند شبیه عقیده گوردون آلپورت به این است که، افراد به همان اندازه ای که برای کاهش دادن تنش با انگیزه می شوند، می کوشند تنش به وجود آورند (فیست).

عوامل بیرونی در خودگردانی:

آن ها معیاری را دراختیار افراد قرار می دهند تا رفتارشان را ارزیابی کنند.

عوامل بیرونی با تأمین وسیله ای برای تقویت، به خودگردانی کمک می کنند.

عوامل درونی در خودگردانی:

عوامل بیرونی در خودگردانی با عوامل درونی یا شخصی تعامل می کنند. بندورا (1996-1986) سه شرط درونی را در خودگردانی مشخص کرده است: 1- خودنگری 2- فرایندهای داوری 3- واکنش به خود.

خودنگری: افراد باید بتوانند عملکرد خودشان را زیر نظر بگیرند، هرچند که توجه کردن آن ها نیازی ندارد کامل یا حتی دقیق باشد. افراد به برخی از جنبه های رفتارشان به صورت گزینشی توجه می کنند و جنبه های دیگر کلاً نادیده می گیرند.

فرایند داوری: به افراد کمک می کند از طریق فرایند میانجی گری شناختی، رفتارشان را تنظیم کنند. افراد نه تنها از توانایی ژرف اندیشی برخوردارند بلکه می توانند براساس هدف هایی که برای خودشان تعیین می کنند، درباره ارزش اعمال شان قضاوت کنند (فیست). فرایند داوری به طور اختصاصی به عوامل زیر بستگی دارد: معیارهای شخصی: به افراد امکان می دهند عملکرد خود را بدون مقایسه کردن آن ها با رفتار دیگران ارزیابی کنند.

با این حال افراد درمورد اغلب فعالیت ها، عملکردشان را با مقایسه کردن آن با معیار ارجاع ارزیابی می کنند. دانش آموزان نمرات امتحان خود را با نمرات هم کلاسی هایشان مقایسه می کنند. علاوه بر این افراد از موقعیت های قبلی خود مرجعی برای ارزیابی عملکرد فعلی استفاده می کنند.

فرایند داوری غیر از معیارهای شخصی و ارجاع، به ارزش کلی که افراد برای یک فعالیت قائل هستند نیز بستگی دارد. خودگردانی نیز به این بستگی دارد که افراد چگونه درباره علت های رفتارشان قضاوت می کنند یعنی «عملکرد خود را به چیزی نسبت می دهند». اگر افراد باور داشته باشند که موفقیت آن ها به علت تلاش خودشان است به موفقیت های خودشان افتخار می کنند و برای رسیدن به اهداف شان تلاش بیشتری به خرج می دهند (فیست).

واکنش به خود: افراد بسته به این که رفتارشان تا چه اندازه ای معیارهای شخصی آن ها را برآورده کرده است، به صورت مثبت یا منفی به رفتارهایشان واکنش نشان می دهند. یعنی افراد از طریق تقویت کردن یا تنبیه کردن خود، برای اعمال شان مشوق هایی را به وجود می آورند.

مفهوم میانجی گری خود در پیامدها، تضاد آشکار با برداشت اسکینر است که معتقد بود پیامدهای رفتار به صورت محیطی تعیین می شوند. بندورا معتقد است افراد طبق معیارهای خودمحور برای به دست آوردن پاداش ها و اجتناب از تنبیه ها تلاش می کنند. حتی زمانی که پاداش ها مادی هستند، اغلب با مشوق های غیرمادی میانجی گری خود، مانند احساس موفقیت همراه هستند.

خودگردانی از طریق عامل اخلافی:

افراد اعمال شان را از طریق معیارهای اخلاقی سلوک نیز تنظیم می کنند. عامل اخلاقی دو جنبه دارد: – آسیب نرساندن به دیگران – یاری رساندن به دیگران.

افراد عامل کنترل کننده خودکار درونی که با ارزش های اخلاقی هماهنگ باشند، ندارند. بندورا تأکید دارد که عقاید اخلاقی فقط در صورتی رفتار اخلاقی را پیش بینی می کند که به عمل درآمده باشند. به عبارت دیگر تأثیرات خودگردانی خودکار نیستند، بلکه فقط در صورتی عمل می کنند که فعال شده باشندکه بندورا به این مفهوم فعال سازی گزینشیactivation selective می گوید. افراد با توجیه کردن اصول اخلاقی اعمال شان می توانند خودشان را از پیامدهای رفتارشان جدا سازند که بندورا به این مفهوم جداسازی کنترل درونی disengagement of internal control می گوید. روش های جداسازی به افراد امکان می دهند، در عین حال که به معیارهای اخلاقی خود پایبند اند، رفتارهای غیرانسانی انجام دهند. فعال سازی گزینشی و جداسازی کنترل درونی به افراد امکان می دهند برخلاف معیارهای اخلاقی خود رفتار کنند درست به همان صورتی که به آن ها امکان می دهند در موقعیت های متفاوت، به صورت متفاوتی رفتار کنند. اولاً: افراد می توانند ماهیت رفتارشان را با روش هایی چون توجیه کردن اخلاقی، مقایسه کردن مقرون به صرفه یا برچسب زدن به اعمال شان با حسن تعبیر، بازسازی نموده و آن را بازنگری کنند، ثانیاً: آن ها می توانند پیامدهای زیانبار رفتارشان را کوچک جلوه دهند، نادیده یگیرند، یا تحریف کنند، ثالثاً: آن ها می توانند قربانی خود را سرزنش یا انسانیت زدایی کنند، رابعاً: آن ها می توانند با نامفهوم کردن رابطه بین اعمال شان و پیامدهای آن اعمال، مسئولیت رفتارشان را جا به جا یا پخش کنند (فیست).

یادگیری:

بندورا (1986) دو نوع یادگیری را مشخص کرد: مشاهده ای و فعال.

اساس یادگیری مشاهده ای سرمشق گیری modeling است. یادگیری از طریق سرمشق گیری عبارت است از اضافه کردن به رفتار مشاهده شده و کسرکردن از آن و تعمیم دادن یک رفتار مشاهده شده به موقعیت دیگر. به عبارت دیگر سرمشق گیری فرایندهای شناختی را دربر دارد و صرفاً تقلید یا کپی کردن نیست. سرمشق گیری از مطابقت دادن اعمال فرد با دیگران فراتر است و بازنمایی نمادین اطلاعات و ذخیره کردن آن برای استفاده در آینده را شامل می شود (بندورا، 1986،1994).

یادگیری مشاهده ای observational learnng

این باور که انسان ها از راه مشاهده انسان های دیگر می آموزند دست کم به یونان باستان چون افلاطون یا ارسطو بازمی گردد. برای آنان آموزش و پرورش، تاحد زیادی عبارت بود از انتخاب بهترین سرمش ها یا الگوها (models) برای ارائه به شاگردان به این منظور که ویژگی های این سرمشق ها مورد مشاهده و تقلید قرار گیرند. در طول قرن های متوالی یادگیری مشاهده ای بدیهی انگاشته می شد و معمولاً با این فرض که یک تمایل طبیعی در انسان ها برای تقلید آن چه در دیگران مشاهده می کنند وجود دارد، تبیین می شد. مادام که این تبیین فطرت گرایانه غالب بود، هیچ گونه کوششی در جهت این که تعیین کند تمایل به یادگیری از راه مشاهده ذاتی است یا نه؛ یا این که اصلاً یادگیری مشاهده ای اتفاق می افتد یا نمی افتد صورت نمی پذیرفت.

ادوارد ثرندایک نخستین کسی بود که سعی کرد تا یادگیری مشاهده ای را به طور آزمایشی مطالعه کند. در 1198، او یک گربه را در جعبه معما و گربه دیگری را در قفس مجاورآن قرار داد. گربه داخل جعبه معما قبلاً آموخته بود که چگونه خود را آزاد سازد. گربه دوم باید این گربه را مشاهده می کرد تا از آن طریق پاسخ گریز را یاد بگیرد. اما وقتی ثرندایک این گربه را در جعبه قرار داد پاسخ گریز را انجام نداد. در 1901، ثرندایک آزمایش های مشابهی با میمون انجام داد اما به خلاف اعتقاد متداول که میمون ها تقلیدگر هستند، هیچ گونه یادگیری مشاهده ای صورت نگرفت. در سال 1908، جی.بی.واتسون پژوهش های ثرندایک را تکرار کرد و او هم هیچ گونه گواهی برای یادگیری مشاهده ای نیافت. هر دو، نتیجه گرفتند که یادگیری تنها از راه تجربه مستقیم direct experience صورت می پذیرد نه از راه تجربه غیرمستقیم یا تجربه جانشینی vicarious experience.

کار ثرندایک و واتسون پژوهشگران را درباره یادگیری مشاهده ای دلسرد کرد، تا این که با انتشار کتاب میلر و دلارد (1941) با عنوان یادگیری اجتماعی و تقلید علاقه به یادگیری مشاهده ای مجدداً برانگیخته شد.

تبلیغات متنی
فروشگاه ساز رایگان فایل - سیستم همکاری در فروش فایل
بدون هیچ گونه سرمایه ای از اینترنت کسب درآمد کنید.
بهترین فرصت برای مدیران وبلاگ و وب سایتها برای کسب درآمد از اینترنت
WwW.PnuBlog.Com
ارسال دیدگاه